کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....
کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....

خاطره هایى از زندگى علامه جعفری

خاطره هایى از زندگى فیلسوف بزرگ، مرحوم آیة الله علامه جعفری (ره) از زبان فرزند ایشان.حاج کریم جعفری، پدر علامه محمدتقی جعفری روزگار جوانی بسیار پر فراز و نشیبی داشته است

 

 

حاج کریم جعفری، پدر علامه محمدتقی جعفری روزگار جوانی بسیار پر فراز و نشیبی داشته است، یک بار ایشان خاطره‌ای از جوانی‌شان برای ما تعریف می‌کردند که بخشندگی و بزرگی روح او را نشان می‌داد، دوره‌ای از زندگی حاج کریم، در زمان قحطی شدیدی بود که از سال 1296 تا 1298 در ایران ایجاد شد.

حاج کریم تعریف می‌کرد که در زمان قحطی، من در نانوایی کار می‌کردم و تازه نیز نامزد کرده بودم یک روز با سهمیه نانی که به من داده بودند برای دیدن همسرم به سمت خانه می‌رفتم که یک دفعه دیدم خانمی همراه با فرزندانش در بین آشغال‌ها به دنبال غذا می‌گردد به طوری که استخوان‌ها را پیدا می‌کند و می‌شکند تا فرزندانش چیزی بخورند.

 

حاج کریم می‌گفت هر چند وضعیت آن زمان ایران بسیار دردناک بود اما این صحنه یکی از بدترین صحنه‌هایی بود که من تا آن زمان دیده بودم با دیدن آن زن و فرزندانش جلو رفتم و سهم نان خودم را که هر روز نانوایی به من می‌داد به آن خانم دادم و گفتم از این به بعد به نانوایی بیا و سهم نان مرا بگیر، این قضیه مناعت طبع مردی را نشان می‌دهد که بعدها پدر علامه‌ای بزرگ و مرد دین خدا شد


 ******


علامه جعفری اوایل انقلاب یک سخنرانی در دانشکده فنی دانشگاه تهران داشت، آن زمان در دانشگاه‌ها وضعیت نامناسبی بود برای همین من و دوستانم همراه پدر به دانشگاه رفته بودیم تا برای ایشان اتفاقی نیفتد، آن روز علامه 4 ساعت سخنرانی کردند و بسیار خسته شدند موقع رفتن بسیاری از دانشجویان اطراف ایشان را گرفتند و شروع کردند به پرسیدن سؤال.

 


در پایان همه رفتند و تنها من ماندم و دوستم، علامه و یک جوان دیگر که می‎خواست از پدر سؤال کند اما لحنش تند و تحکم آمیز بود به طوری که پدر را تو خطاب می‌کرد و می‌گفت فلان حرفت غلط است. وقتی آن جوان سؤال کرد علامه به شدت خسته شده بودند اما در سالن را هم بسته بودند و جایی نبود که پدر بر روی آن بنشیند و استراحت کند به همین دلیل عبایش را بر روی زمین پهن کرد تا بتواند بنشیند و نشسته پاسخ آن جوان را بدهد.

علامه جعفری بر روی عبا نشست و به آن جوان عصبانی گفت بیا بنشین جوان تا جوابت را بدهم، چند بار گفت و آن جوان جوابی نداد بعد با حالتی خجالت زده به پدر نگاه کرد و گفت من جواب همه سؤالاتم را گرفتم، بعدها این جوان که برای تحصیل به خارج از کشور رفته بود با پدر تماس گرفت و گفت آن تازیانه‌ای که با اخلاقتان آن روز به من زدید همچنان دارد مرا در زندگی با خود ‌می برد


******


روزی پدر به هنگام بازگشت به منزلش متوجه می شود که دزدی از منزل ایشان فرشی برداشته ومی برد.او دزد را تعقیب کرده، در سرای بوعلی بازار تهران دزد را می بیند که مشغول فروختن قالی است.لحظه ای در مقابل حجره درنگ کرده، سپس پیش رفته و با پیشنهاد منفعت به طرفین(صاحب حجره و دزد) قالی را می خرد، ولی شرط می کند که فروشنده آن را تا منزل برایش حمل کند. وقتی دزد به منزل استاد می رسد، پی به اصل قضیه می برد. دزد از استاد معذرت می خواهد.استاد بدون آنکه به رویش بیاورد، او را از این عمل منع می کند و می گوید: من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشی. من فقط قالی را ازتو خریده ام. به این صورت او را به راه صواب رهنمون می سازد.


لینک های مرتبط :


اگر می خواهی شادتر باشی...

اخلاق معلمی استاد شهید مرتضی مطهری

اخراجی ها

زندگی نامه آیت الله بهجت

تسلیم به قضای الهی 

یک نکته اخلاقی

درسی از سهراب

نکته ای اخلاقی از آیت الله مجتهدی

اخلاق پیامبر (ص)

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد