کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....
کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....

ساختار منطقی معرفت شناسی افلاطون

افلاطون : معرفت ادراک حسّی نیست


ابتدا به ردّ نظریّه پروتاگوراس می پردازد که به موجب آن معرفت همان ادراک حسّی است، یعنی آنچه در نظر یک فرد حقیقی می نماید برای او حقیقی است. روش وی: استخراج بیانی روشن به شیوه ی دیالتیکی است درباره ی نظریّه ی معرفت همراه با هستی شناسی هراکلیتی و شناخت شناسی پروتاگوراس، تا نتایج آن را نشان دهد و ثابت کند که مفهوم«معرفت» که بدین ترتیب به دست آمد شرایط و لوازم معرفت حقیقی را اصلاً در بر ندارد، زیرا معرفت، به نظر افلاطون، باید(اوّلاً) خطاناپذیر و (ثانیاً) درباره ی آنچه هست باشد. ادراک حسّی نه این است و نه آن.

 

افلاطون نظریه ی هراکلیتوس را که همه چیز در حال شدن است ، درباره متعلّقات ادراک حسّی می پذیرد و این نتیجه را می گیرد که ادراک حسّی نمی تواند با معرفت یکی باشد. زیرا ممکن است چیزی در یک لحظه به نظر کسی سفید و به نظر دیگری خاکستری بیاید، گاهی گرم و گاهی سرد. از طرفی ادراک من برای من درست است ، پس باید معرفت هر فردی خطاناپذیر باشد.
مطلب که به اینجا رسید، سقراط پیشنهاد می کند که این اندیشه مورد مطالعه ی دقیقتری قرار گیرد. وی این اعتراض را مطرح می کند که اگر معرفت ادراک حسّی است، پس هیچ انسانی نمی تواند عاقلتر از انسان دیگر باشد، زیرا که من بهترین داور ادراک حسّی خود هستم. پس توجیه پروتاگوراس برای پرداختن به تعلیم دیگران و گرفتن مزدِ برای چیست؟ و کجاست نادانی ما که ما را وادار می کند که پیش پای او بنشینیم؟ زیرا مگر نه این است که هر یک از ما مقیاس خردمندی خویش است .
پس محسوسات در حال تغیرند و معرفت واحدی را به ما نمی دهند 


معنای معرفت حقیقی از نظر افلاطون :
1- افلاطون از آغاز فرض کرده است که معرفت به دست آمدنی است.
2- ومعرفت باید( اولاً) خطاناپذیر و ( ثانیاً) درباره ی واقعی باشد.
3- در تئای تتوس ثابت می کند که ادراک حسّی دارای این دو خصوصیت نیست .
4- احکامی که از آنها معرفتِ ذاتاً ثابت و پایدار به دست می آوریم ، احکامی هستند درباره کلّیات (دیدگاه سقراط)
5- از این رو معرفت حقیقی معرفت کلّی است. قوانین اساسیِ جزئی تغییر می کنند، امّا مفهوم خوبی عیناً باقی می ماند،
6- مفهوم کلّی صورتی انتزاعی خالی از محتوا یا مرجع عینی نیست، بلکه برای هر مفهوم کلّی حقیقی یک واقعیّت عینی مطابق آن وجود دارد این امر اساس نظریه ی صور(Form) یا مُثُلِ(Ideas) افلاطون است

نظرات 2 + ارسال نظر
اسماءقوامی جمعه 7 آبان 1389 ساعت 19:35

حکومت آریستوکراسی: اصطلاح آریستوکراسی (Aristocracy ) یا اشراف سالاری از ریشه یونانی aristos به معنی اشراف و kratia به معنی حکومت، اخذ شده است. آریستوکراسی که به معنای برتری بر اساس وراثت و شرف خونی است ، را می توان به “اشراف سالاری” یا “حکومت اشراف” نیز ترجمه کرد.
در فلسفه سیاسی یونان “آریستوکراسی” به معنای حکومت کسانی است که به کمال انسانی از همه نزدیک تر هستند. ارسطو، فیلسوف یونان باستان در اثر معروف خود با نام “ رساله سیاست” و افلاطون، دیگر حکیم یونان باستان در “رساله جمهوریت” برای یافتن معیار شناسایی شایسته ترین افراد برای حکومت بسیار کوشیده اند. ارسطو بهترین گونه های حکومت را پادشاهی، آریستوکراسی و حکومت قانونی می داند. ارسطو میان آریستوکراسی و اولیگارشی به این صورت فرق می گذاشت که “گزینش بر اساس ثروت، اولیگارشی است و گزینش بر اساس فضیلت، آریستوکراسی”. اما از روزگاران قدیم، آریستوکراسی کما بیش همواره با اولیگارشی به یک معنا بوده است، چنان که کارتاژ و ونیز را آریستوکراسی های بزرگ ثروت میخواندند.
در عرف، حکومتی را آریستوکراتیک می خوانند که قدرت دولت در آن مطلق و در دست طبقه ممتاز باشد و آن طبقه، حاکمیت را از راه وراثت و امتیاز های طبقه ای در دست خود گرفته باشد و دیگر طبقات را در دسترسی به مناصب حکومتی هیچ گونه راهی نباشد.
نوع کامل این گونه نظام سیاسی را در ایران پیش از اسلام و اروپای قرون وسطا می توانیم مشاهده نماییم.
این نوع حکومت امروزه در کمتر جایی از جهان کنونی دیده می شود و در اغلب موارد جای خود را به دیکتاتوری های اولیگارشیک جدید سپرده است.
در فلسفه سیاسی چین باستان، بویژه در فلسفه کنفوسیوس نیز توجه خاصی به اشراف سالاری، به عنوان بهترین نوع حکومت، دیده می شود.

حکومت تیموکراسی: حکومت تیموکراسی حکومت متفاخران است حکومتی مانند اسپارت. تیموکراسی
حدمیانی بین دولت آرمانی و الیگارشی است که نظامی پایین تر از آن است. عوامل نزول تیموکراسی عبارتند از: حرص زراندوزی و اندوختن پول که به تدریج در جوان اسپارتی نفوذ می کند و روح او را فاسد می کند و باعث انحطاط آن می شود و به سوی الیگارشی می راند.

حکومت دموکراسی: یک نفر در رأس است و این نوع حکومتی، حکومت ایده آل افلاطون است. فردی که در این نظام در رأس امور است فرد دارای فضیلت و عدالت است در حالی که ریشه حکومت جباری بی عدالتی است.

حکومت الیگارشی: حکومت گروه محدود توانگران که وجه مشترک آن با تیموکراسی وجود آزمندی است. وقتی تیموکراسی به علت اندوختن پول نزول می کند الیگارشی بوجود می آید. الیگارشی 4 مرحله دارد:
1.پول معیار همه چیز است.
2.جامعه به دو قطب غنی و فقیر تقسیم می شود.
3.هر کس به مشاغل متعددی مشغول است.
4.

مجتبی ملکانه پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 08:39

با سلام
ساختار منطقی معرفت شناسی افلاطون

چکیده: معرفت‏شناسى همواره یکى از مهمترین مباحث فلسفى به شمار رفته است. توجه فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاکنون به معرفت‏شناسى متفاوت بوده است، در این میان افلاطون یکى از برجسته‏ترین شخصیتهایى است که معرفت‏شناسى دغدغه اصلى و اساسى او بوده است. و اندیشه‏هاى بدیع و ژرفى را از طریق روش «دیالکتیک‏» پیرامون چیستى معرفت و ویژگیها و واقع نمایى آن ارائه نموده. اما با توجه به این که افلاطون مباحث گوناگونى را در معرفت‏شناسى مطرح نموده ابتدا باید عناصر و سازه‏هاى مختلف تفکر افلاطونى را در هر یک از مباحث فلسفى به دست آورد و سپس، با ترکیب آنها ساختمان فکرى او را در آن خصوص نشان داد. براساس این روش، سازه‏هاى معرفت‏شناسى افلاطون به ترتیب عبارتند از:

1- ادراک حسى و نقد آن 2- عقیده و پندار 3- ریاضیات 4- شناخت ایده‏ها و نیز آثار آنها و بیان روابط آنها با یکدیگر و با اشیاء محسوس 5- یادآورى 6- دیالکتیک. در این مقاله پیوند منطقى بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدى آشکار گردیده است
کلمه های کلیدی:
• افلاطون
• دیالکتیک
• معرفت‏شناسى

.

واژگان کلیدى: معرفت‏شناسى، دیالکتیک، افلاطون

مقدمه:

معرفت‏شناسى همواره یکى از مهمترین مباحث فلسفى به شمار رفته است و این اهمیت از آن جاست که تامل فلسفى در جهان هستى جز با تامل در خود معرفت امکان‏پذیر نیست، زیرا فیلسوف، هدفى جز شناخت و کشف واقعیت ندارد، و کشف واقعیت مبتنى بر اثبات واقع نمایى گزاره‏هاى فلسفى است و اثبات واقع نمایى این گزاره‏ها تنها با اثبات واقع نمایى معرفت آدمى میسر است.

توجه فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاکنون به معرفت‏شناسى متفاوت بوده است. برخى آن را به عنوان یکى از مسائل مهم و محورى فلسفه مورد توجه قرار داده‏اند و برخى به عنوان مساله فرعى و استطردادى به آن نظر داشته‏اند.

در این میان افلاطون یکى از برجسته‏ترین شخصیتهایى است که معرفت‏شناسى دغدغه اصلى و اساسى او بوده است.

برجستگى و اهمیت افلاطون در معرفت‏شناسى به دلیل ویژگیهایى است که به برخى از آنها اشاره مى‏شود: 1- وى آغازگر و به تعبیر دقیق‏تر بانى و مؤسس معرفت‏شناسى است 2- اندیشه‏هاى بدیع و ژرفى را از طریق روش بى‏بدیل خود «دیالکتیک‏» پیرامون چیستى معرفت و ویژگیها و واقع نمایى آن ارائه نموده 3- این که در یک دوره بحرانى و آکنده از شک و تردید نسبت‏به هستى خارج از ذهن و تصور آدمى و انکار مصرانه واقع نمایى معرفت‏به ریشه‏یابى علل و عوامل شکاکیت و درمان آن پرداخته است 4- اولین فیلسوفى است که افکار و اندیشه‏هایش را به رشته تحریر درآورده و عمده مباحث معرفت‏شناسى وى در اختیار نسلهاى بعدى قرار گرفته 5- بسیارى از تئوریها و دیدگاههاى معرفت‏شناسان پس از افلاطون... از اندیشه و افکار او متاثرند.

از آن جا که افلاطون در تالیف، روش محاوره و گفتگو را بکار گرفته و تلاش نموده است تا محاورات او حکایتگر محاوره و گفتگوئى واقعى باشد، در هیچ رساله‏اى نمى‏توان تمامیت دیدگاه او را در مباحث فلسفى و غیر فلسفى کشف نمود. از این رو ابتدا باید عناصر و سازه‏هاى مختلف تفکر افلاطون را در هر یک از مباحث فلسفى بدست آورد و سپس با ترکیب آنها ساختمان فکرى او را در آن خصوص نشان داد.

ترکیب سازه‏ها نیز باید با قرائن و شواهد موجود در آثار افلاطون و نیز با مقتضاى روش دیالکتیکى وى هماهنگ باشد و از این حیث‏براى هر یک از مباحث فلسفى در فلسفه افلاطون مى‏توان آغاز و انجامى یافت که کشف آغاز و انجام هر بحث و حفظ رابطه منطقى و دیالکتیکى بین آنها در فهم درست آن مبحث‏بسیار مؤثر است.

در این روش به هیچ وجه مدعى ارائه تطور تاریخى تفکر و اندیشه افلاطون نمى‏باشیم و پیشنهاد و بکارگیرى آن صرفا به لحاظ اهمیت تعلیمى و آموزشى آن است.

به عنوان مثال اگر در معرفت‏شناسى افلاطون، آغاز راه را تحلیل معرفت‏حسى و نقد آن و انجام آن را توضیح و تبیین روش دیالکتیک قرارداده‏ایم به این معنا نیست که افلاطون معرفت‏شناسى را از نقد ادراک حسى آغاز نموده و در آخرین دوره از حیات خود به توضیح و تبیین ماهیت دیالکتیک پرداخته است.

اما منطق تعلیم و آموزش اقتضا دارد که معرفت‏شناسى افلاطون از نقد ادراک حسى آغاز شود و به تبیین دیالکتیک بیانجامد.

براساس این روش، سازه‏هاى معرفت‏شناسى افلاطون به ترتیب عبارتند از:

1- ادراک حسى و نقد آن 2- عقیده و پندار 3- ریاضیات 4- شناخت ایده‏ها و نیز اثبات آنها و بیان روابط آنها با یکدیگر و با اشیاء محسوس 5- یادآورى 6- دیالکتیک

پیوند منطقى بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدى آشکار گردیده است و خواننده با مطالعه این تحقیق به آن واقف خواهد شد.

امید است که این تحقیق در شناخت دقیق‏تر معرفت‏شناسى افلاطون که بى‏تردید تاثیر شگرف و گسترده‏اى بر گرایشهاى مختلف فلسفى در شرق و غرب داشته است مؤثر افتد. ان شاء الله

ادراک حسى " " Sens Perception

معرفت‏شناسى افلاطون بر اساس روش دیالکتیک که خود به آن معتقد است‏با این پرسش مهم آغاز مى‏شود که معرفت چیست؟ (ته‏ئه‏تتوس ,Theaitetos 146)

روشن است که پرسش از ماهیت و چیستى معرفت است و بیان مصداقهاى جزئى که در حقیقت انواع معرفتند نمى‏تواند پاسخ این پرسش باشد، بویژه با تاکید افلاطون بر این مطلب که در شناخت هر چیزى باید تلاش کنیم تا به خود آن چیز دست‏یابیم و بیان مصداقها تنها از این جهت مفید است که ما را در دستیابى به خود هر چیز یارى مى‏رساند.

از این رو هنگامى که در پاسخ به پرسش سقراط از چیستى معرفت تئتتوس مصداقهائى از قبیل حساب، هندسه و علوم دیگر را برمى شمرد. سقراط مى‏گوید:

پرسش من این نبود که چند نوع شناسائى وجود دارد. من خواستم بدانم خود شناسائى چیست. از دیدگاه افلاطون منطق تعلیم و تعلم چنین اقتضا مى‏کند که در پاسخ به هر پرسش ابتدا سراغ پاسخهاى داده شده و بخصوص پاسخهائى که از مقبولیت‏بیشترى برخوردارند، برویم و در صورت نادرست‏بودن آن پاسخ یا پاسخها با نمایاندن ضعف و نارسائى آنها ذهن مخاطبان را براى گامهاى بعدى و پاسخ نهائى آماده سازیم.

به همین دلیل افلاطون در ارتباط با پرسش از چیستى معرفت پاسخى را که در زمانه او از مقبولیت‏بیشترى برخوردار بوده و بخصوص از طرف شخصیتهاى سرشناس مکتب سوفیسم چون «پروتاگوراس‏» حمایت و جانبدارى مى‏شد، مطرح نموده و با نقد این پاسخ، راه را براى پاسخ نهائى خود به این پرسش هموارتر ساخته است.

این پاسخ از زمان تئتتوس در محاوره‏اى با همین نام به شرح زیر آمده است:

چنین مى‏نماید کسى که به چیزى شناسایى مى‏یابد آن را به حواس درک مى‏کند، پس شناسایى جز ادراک حسى نیست. (همان، 151)

اگر شناسائى و معرفت همان ادراک حسى است پس پرسش از چیستى معرفت‏به پرسش از چیستى ادراک حسى مى‏انجامد و به جاى پرسش نخستین این پرسش مطرح مى‏شود که ادراک حسى چیست؟

افلاطون با توجه به مبانى سوفیسم و نیز عقیده کسانى که محسوس را عین صیرورت و شدن مى‏دانند به این پرسش این گونه پاسخ مى‏گوید که ادراک حسى عبارت از نمودى است‏حاصل از تاثیر و تاثر بین ابزار و آلات ادراک از یک سوى و متعلق آن از سوئى دیگر و چون اثر گذار و اثرپذیر نسبت‏به هر شى‏ء و هر شخص و نیز نسبت‏به حالات مختلف یک شخص متفاوت است نمود حاصل از تاثیر و تاثر نیز متفاوت خواهد بود. لذا ادراک هر شخص براى همان شخص حقیقت است و نیز ادراک هر شخص در هر شرایط و حالتى براى همان شخص در همان شرائط و حالت‏حقیقت است. (همان، 152-160)

در شرائطى که کسى آبى را گرم احساس مى‏کند هر کس دقیقا در همان شرائط قرار گیرد آن آب را گرم احساس خواهد کرد، یعنى نمودى که براى این شخص از تاثیر و تاثر لامسه او با آب مورد نظر حاصل مى‏شود جز گرمى نیست و اگر کسى همان آب را سرد احساس مى‏کند در شرائطى قرار دارد که حاصل تاثیر و تاثر در آن شرایط جز نمود سردى نخواهد بود. و این همان سخن «پروتاگوراس‏» است که گفته است: «انسان مقیاس همه چیز است مقیاس هستى; آنچه هست و چگونه است و مقیاس نیستى; آنچه نیست و چگونه نیست.» (همان، 152)

افلاطون در نقد این دیدگاه ابتدا اصل نسبى بودن حقیقت را هدف قرار مى‏دهد و سپس نشان مى‏دهد که ادراک حسى تمام معرفت نیست و سرانجام ثابت مى‏کند که ادراک حسى به معناى نمود حاصل از تاثیر و تاثر نه تنها تمام معرفت نیست‏بلکه اصولا نمى‏توان آن را معرفت نامید.

او بر اصل نسبى بودن حقیقت این نقضها را وارد مى‏داند. (همان، 161-162 و 170-171)

1- اگر معرفت همان ادراک حسى است و اگر ادراک حسى هر شخص براى همان شخص حقیقت است، چرا برخى را بر کرسى استادى مى‏نشانیم و برخى را در زمره متعلمان و دانش‏آموزان مى‏دانیم و اصولا یادگیرى از کسانى که ادراکشان براى خودشان حقیقت است چه معنایى دارد. سوفیستها که خود را معلم دیگران مى‏دانند عمل تعلیم و تعلم را بر اساس این عقیده چگونه توجیه مى‏کنند. همچنین رجوع به متخصصان که سیره عقلائى بشر بوده و هست و سوفیستها و دیگر قائلان به نسبى بودن حقیقت نیز از این شیوه پیروى مى‏کنند، چگونه قابل توجیه است؟ آیا مى‏توان پذیرفت که نظر یا پیشگویى یک فرد متخصص در مساله‏اى که در حوزه تخصص او قرار دارد با نظر یا پیشگویى یک فرد عادى در همان مساله بطور یکسان از حقیقت‏برخوردارند؟!

2- شمار کسانى که انسان را مقیاس همه چیز مى‏دانند از شمار کسانى که این عقیده را ندارند بسیار کمتر است‏با این وصف چگونه «پروتاگوراس‏» مقیاس بودن انسان را بطور مطلق، حقیقت مى‏انگارند و کتاب خود را نیز حقیقت مى‏نامد؟!

افلاطون پس از نقض اصل نسبى بودن حقیقت‏با پیش کشیدن «یادآورى‏» منحصر بودن معرفت در ادراک حسى را نیز نقض مى‏کند و مى‏گوید:

انسان چیزهایى را مى‏بیند و پس از این که ارتباط بینائى او با خارج قطع مى‏گردد، آنچه را دیده است‏به یاد مى‏آورد، با این که یادآورى بدون استفاده از حواس انجام مى‏شود با این حال نمى‏توان در معرفت‏بودن آن تردید نمود. بنابراین معرفت و شناسایى منحصر در ادراک حسى نمى‏باشد.

سرانجام افلاطون به این نتیجه مى‏رسد که ادراک حسى نه تنها تمام معرفت نیست‏بلکه معرفت دانستن آن از پایه و اساس بى وجه است و بر این مطلب چنین استدلال مى‏نماید:

1- اولین استدلال افلاطون در اثبات این مدعا مبتنى بر عقیده دانشمندانى چون «هراکلیت‏» و «امپدکلس‏» و «پروتاگوراس‏» است که همه چیز را در صیرورت و شدن مى‏دانند و بر این باورند که اشیاء چه از نظر مکانى و چه از نظر کیفیات و حالات، لحظه‏اى آرام ندارند و پیوسته در حال دگرگونى و حرکتند.

افلاطون مى‏گوید: اگر براستى چنین باشد ادراک حسى مانند دیدن و شنیدن نیز همواره در حال دگرگونى خواهد بود و لحظه‏اى ثابت را نمى‏یابیم که آن را دیدن یا شنیدن بنامیم، به عبارت دیگر هر گاه بر چیزى نامى مى‏نهیم آن را به نحوى ثابت در نظر آورده و با تصور آن نامى بر آن مى‏نهیم. اگر چیزى عین حرکت و شدن باشد نمى‏توان آن را در اختیار گرفت و نامى بر آن نهاد زیرا طبیعت‏شدن و صیرورت به گونه‏اى است که هنوز بطور کامل در اختیار ما قرار نگرفته، از ما مى‏گریزد. با این وصف چگونه ادراک حسى را دیدن و شنیدن و... مى‏نامیم.

نامیدن مستلزم این است که مسما لحظه‏اى در اختیار ما در آمده است و با نظر به آن نامى بر آن نهاده‏ایم. چیزى که عین حرکت و صیرورت است هرگز توقفى ندارد تا آن را بنگریم و با خیال آسوده نامى بر آن نهیم اگر بر ادراک حسى هیچ نامى نمى‏توان نهاد پس نه دیدن است و نه شنیدن و نه حتى ندیدن و نشنیدن و در نتیجه نه معرفت و شناسایى است و نه عدم شناسایى. (همان، 182)

2- هنگامى که به وحدت اشیاء یا تمایز آنها حکم مى‏کنیم و از هستى و نیستى و همانندى و ناهمانندى و همانى و دگرى و وحدت و کثرت و فردى و زوجى آنها سخن مى‏گوییم با جنبه کلى اشیاء سرو کار داریم که هیچ یک از حواس، ما را از بودن یا نبودن آنها آگاه نمى‏سازد و جز این که بگوئیم روح آدمى به پاره‏اى چیزها بدون واسطه برمى‏خورد چاره‏اى نداریم. البته منظور از بى واسطه بودن ادراک این امور این است که روح در هنگام ادراک آنها نیازمند وساطت‏حواس نیست هر چند شناسایى این امور بر اثر داوریهاى روح درباره ادراکات حسى صورت مى‏گیرد. (همان، 186)

با توجه به این که هستى هر چیز از امورى است که روح بى واسطه ادراک مى‏کند و تا هستى چیزى را درنیابیم ماهیت آن را در نمى‏یابیم و تا ماهیت چیزى را در نیابیم نسبت‏به آن چیز شناختى براى ما حاصل نشده است، نتیجه مى‏گیریم که در هیچ حالى شناسایى و ادراک حسى نمى‏تواند یکى باشد.

3- نه تنها آدمى بدون داورى در ادراکات حسى نسبت‏به وجود و ماهیت اشیاء به معرفتى دست نمى‏یابد بلکه اصولا بدون داورى براى ما هیچ معرفتى حاصل نمى‏شود; زیرا ادراکات حسى بدون داورى از قبیل اسمها یا فعلهایى هستند که در هنگام سخن گفتن، گوینده آنها را بدون هیچ پیوندى پشت‏سرهم بیان کند و مثلا بگوید: «شیر، اسب، آهو» یا بگوید: «مى‏دود، مى‏خورد، مى‏رود»; روشن است که این کلمات هیچ مقصودى را افاده نمى‏کند، اما اگر این فعلها و اسمها با یکدیگر ترکیب شوند در آن صورت گزاره‏اى را تشکیل مى‏دهند که ممکن است راست‏یا دروغ باشد از آن جا که سخن بر آمده از فکر آدمى است پس فکر نیز سخنى است که روح با خود مى‏گوید و در صورتى از این سخن معرفتى حاصل مى‏شود که عناصر آن در ترکیبى مناسب قرار گیرند; و این ترکیب با داورى روح شکل مى‏گیرد بنابراین معرفت‏بدون داورى حاصل نمى‏شود. (سوفیست ,Sophistes 262،264)

حال آیا مى‏توان گفت معرفت داورى روح در ادراکات حسى و مفاهیم به دست آمده از سنجش آن ادراکات است؟ با توجه به این که افلاطون آن نوع آگاهى را که بر اثر داورى در ادراکات حسى پدید آمده است، عقیده یا پندار نامیده است پرسش را این گونه مطرح مى‏کنیم: آیا معرفت همان پندار و عقیده است؟

پندار و عقیده [opinion ] (2)

از دیدگاه افلاطون پندار دو ویژگى اساسى دارد:

1- پندار داورى روح است. توضیح این که به عقیده وى تفکر، گفتگوئى است که روح درباره چیزى که مى‏خواهد به کنه آن پى ببرد با خود انجام مى‏دهد. روح در حال تفکر کارى نمى‏کند جز این که از خود مى‏پرسد و خود پاسخ مى‏دهد و باز خود آن پاسخ را مى‏پذیرد یا رد مى‏کند، پس از این که در این جستجو آهسته یا به سرعت پیش رفت و به نتیجه‏اى رسید و آن را پذیرفت و دیگر درباره آن تردیدى برایش نماند، آن نتیجه را داورى یا پندار او مى‏نامیم. از این رو مى‏گوئیم پنداشتن نوعى سخن گفتن است و پندار سخنى است که روح در حال خاموشى به خود مى‏گوید. (ته ئه تتوس، 190)

2- پندار از حوزه ادراکات حسى و مفاهیمى که از این ادراکات بدست مى‏آید فراتر نمى‏رود و در واقع قلمرو متعلقات پندار جهان محسوسات است (جمهورى، 478،479،510، تیمائوس (29 Timaios و از این رو پندار را نیز مى‏توان ادراک حسى نامید. (سوفیست ، 264)

روشن شد که ادراک حسى به معناى نمود حاصل از تاثیر و تاثر حواس با متعلقات ادراک شایسته نام معرفت نیست و تا از ناحیه روح آدمى تفکرى صورت نگیرد و داورى نشود شناخت و معرفتى پدید نمى‏آید. داورى تا آن جا که در قلمرو محسوسات باشد پندار نامیده مى‏شود، با این وصف آیا در پاسخ به پرسش از چیستى معرفت مى‏توان پاسخ داد که معرفت همان پندار است؟

از آن جا که این پاسخ نزدیکترین پاسخ به پاسخ نخستین «معرفت ادراک حسى است‏» مى‏باشد روش افلاطون در بحث اقتضاء مى‏کند که موقتا این پاسخ را بپذیرد و با بازنمودن و آشکار ساختن نارسائیها و ضعفهاى آن، دومین گام را به سمت پاسخ نهائى بردارد.

با توجه به این که پندار که حکم و داورى روح و ذهن آدمى در قلمرو محسوسات است ممکن است درست‏یا نادرست‏باشد. یعنى ممکن است این داورى مطابق با واقع باشد و واقع را آن گونه که هست‏بنمایاند و ممکن است واقع را به گونه‏اى دیگر نشان دهد و با توجه به این که از پندار نادرست معرفتى حاصل نمى‏شود، لذا در همان آغاز افلاطون معرفت را پندار درست تعریف مى‏کند. (ته ئه تتوس، 187)

اما این تعریف نیز کارساز نیست زیرا ممکن است انسان نسبت‏به چیزى پندار درستى داشته باشد و با این حال معرفت‏به آن چیز نداشته باشد. سقراط که در محاورات نماینده تفکر افلاطونى است مى‏گوید: «سخنوران و وکلاى دعاوى با استفاده از فن سخنورى کارى مى‏کنند تا پندارى - بدان گونه که مى‏خواهند - در مخاطبان به وجود آید. اگر آنان با شیوه خطابه اعتقاد صحیحى در مخاطبان نسبت‏به واقعه‏اى ایجاد کنند به آن نحو که تنها شخصى که واقعه را دیده است‏بتواند چنان اعتقادى داشته باشد با این که در چنین حالتى مخاطبان آنان نسبت‏به آن واقعه پندار صحیحى پیدا کرده‏اند اما به هیچ وجه نمى‏توان گفت‏به آن واقعه معرفت دارند، به عبارت دیگر فرق بسیارى است‏بین کسى که واقعه را مشاهده نموده و کسى که بدون مشاهده آن با تاثر از خطابه وکیل دعاوى آن را پذیرفته است، با این که هر دو باور مشترکى دارند اما باور شخص دوم را نمى‏توان ناشى از معرفت‏به آن واقعه دانست.» (ته ئه تتوس، 201)

براى رفع این اشکال، افلاطون شناسائى و معرفت را پندار درستى که بتوان توضیحى درباره آن داد تعریف مى‏کند. قضات و مخاطبانى که تحت تاثیر سحر سخنورى، اعتقاد درستى پیدا کرده‏اند نسبت‏به این اعتقاد صحیح نمى‏توانند توضیحى بدهند تا آن را براى دیگران نیز موجه سازند; اما کسى که واقعه را خود مشاهده نموده باشد آنچه را دیده است مى‏تواند توضیح دهد. بنابراین معرفت پندار درستى است که با توضیح همراه باشد. (ته ئه تتوس، 201) افلاطون به دو دلیل این تعریف را نیز براى معرفت و شناسائى نادرست مى‏داند، یکى این که واژه توضیح در این تعریف معناى روشنى را افاده نمى‏کند و دیگر این که ماهیت پندار به گونه‏اى است که نمى‏تواند معرفت‏ساز باشد.

از نظر افلاطون واژه «توضیح‏» سه معنا دارد: (ته ئه تتوس، 206)

1- ظاهر ساختن اندیشه به یارى صدا و از راه بکار بردن اسامى و افعال

2- توصیف چیزى از طریق برشمردن اجزاء آن و توصیف آنها

3- بیان ویژگیهائى که شى‏ء مورد شناسایى را از دیگر اشیاء جدا و متمایز سازد.

لازمه معناى نخست این است که پندار درست هنگامى که بر زبان آید همان شناسایى و معرفت‏باشد; در حالى که ثابت‏شد، پندار درست، شناسایى نیست و بر زبان آوردن آن از جهت‏شناسایى چیزى به آن نمى‏افزاید. و بر شمردن اجزاء و توصیف آنها نیز مستلزم معرفت‏به شى‏ء مرکب از آن اجزاء نمى‏باشد، زیرا کل از هر جهت عین اجزاء نیست.

در مورد معناى سوم مى‏گوید: اگر کسى نسبت‏به چیزى پندار درستى داشته باشد آن چیز را با وجه تمایزش از چیزهاى دیگر باید در نظر گرفته باشد والا پندار او درباره آن چیز نخواهد بود.

با این حال اگر بگوئیم شناسایى پندار درست همراه با توضیح است و توضیح، بیان مشخصات و ممیزات متعلق شناسایى باشد، مثل این است که بگوئیم پندار درست‏باید پندار درست‏باشد تا شناسایى و معرفت‏بر آن صدق نماید. بنابراین با افزودن قید «همراه بودن با توضیح‏» به پندار درست، به تعریف معرفت دست نیافته‏ایم. افزون بر این پندار به لحاظ هویت وجودى خود نمى‏تواند شناسایى و معرفت‏باشد، زیرا:

الف: متعلق پندار، موجودات محسوس و مادى و متغیر و زوال‏پذیر است; موجوداتى که عین صیرورت و شدن و دگرگونى هستند، و نه مى‏شود آنها را هست نامید و نه نیست. دانشى هم که به این موجودات تعلق مى‏گیرد نه نادانى مطلق است و نه دانائى، این دانش هر چند از نادانى فاصله دارد اما از دانایى نیز به همان میزان دور است.

افلاطون بر این باور است که در شناخت‏شناسانده شده، چیزى را که هست مى‏شناسد آنچه کاملا و حقیقتا هست کاملا قابل شناختن است و آنچه به هیچ وجه نیست‏به هیچ وجه شناختنى نیست. اگر چیزى باشد که بتوان درباره آن گفت که هم هست و هم نیست‏بین آنچه کاملا هست و کاملا نیست قرار دارد و چون شناختن مربوط به چیزى است که کاملا هست و نشناختن مربوط به چیزى است که کاملا نیست‏براى آنچه هم هست و هم نیست‏باید حد وسطى میان شناختن و نشناختن بجوئیم و آن پنداشتن است. (جمهورى، 476-477)

اشیاء محسوس به آن جهت که پیوسته در صیرورت و شدن و دگرگونى هستند و به جهت این که در جهان محسوس هیچ امر مطلقى را نمى‏توان یافت و هر چه در آن بیابیم با تغییر نسبتش به اشیاء تغییر مى‏کند بین هست و نیست قرار دارند. مثلا زیبائى مطلق، کثرت مطلق، وحدت مطلق، عدل مطلق و امثال آن را در جهان محسوس نباید جستجو کرد; زیرا هر آنچه عدل بر آن صادق است، از جهتى ظلم است و هر آنچه زیباست از جهتى نازیباست و هر آنچه واحد است از جهتى کثیر است. بنابراین مى‏توان گفت زیبا در جهان محسوس هم زیباست هم نازیبا و واحد هم واحد است و هم واحد نیست; یعنى هر چیزى در این جهان از جهتى هست و از جهتى نیست.

لذا مى‏توان گفت اشیاء محسوس بین هست و نیست قرار دارند و دانشى که به این اشیاء تعلق گیرد نیز نه دانش حقیقى است و نه جهل و نادانى. چیزى است‏بین این دو که به آن پندار مى‏گوئیم.

ب: چون پندار از قلمرو موجودات مادى و محسوس بالاتر نمى‏رود هیچ گاه از اسباب و مبادى و علل این موجودات به ما معرفت و آگاهى نمى‏دهد و طبیعى است که علم و آگاهى به شى‏ء تا آن جا که به خود آن شى‏ء محدود باشد و علل و مبادى آن را در نیابد، علمى است متزلزل و غیر قابل دوام.

در رساله «میهمانى‏» سقراط از قول زنى به نام «دیوتیما» چنین حکایت مى‏کند: کسى که اعتقاد درستى داشته باشد ولى نتواند علل و دلایل درستى آن را بیان کند این حالت نه دانائى است و نه نادانى. دانائى نیست زیرا شناسائى بى وقوف به علل امکان‏پذیر نیست، نادانى هم نیست چون کسى که حقیقت را دریافته است نمى‏توان او را نادان شمرد پس اعتقاد درست مرحله‏اى است میان دانائى و نادانى. (میهمانى ,Symposium 202)

در رساله منون نیز سقراط مى‏گوید:

پندار درست تا هنگامى که بجاى خود باقى است و از ما نگریخته گرانبهاست زیرا اثر نیک مى‏بخشد ولى آن گونه پندارها زمانى دراز بجاى نمى‏مانند و مى‏گریزند مگر این که آنها را با غل و زنجیر دلیل و برهان ببندیم و این بستن همان یادآورى است. اگر بتوانیم آنها را به زنجیر برهان ببندیم تبدیل به دانش مى‏شوند و مى‏مانند و از این روست که دانش، بر پندار درست‏برترى دارد و فرق آنها در همین بسته بودن و بسته نبودن است.(منون ,Menon 98)

سقراط از بستن پندار به قید دلیل و برهان به یادآورى تعبیر نموده و یادآورى نیز با سیر دیالکتیکى قابل حصول است و چنانکه پش از این تبیین خواهد شد. در دیالکتیک با سیر صعودى از محسوسات به مبادى هستى سیر مى‏کنیم و پس از مشاهده مبادى با سیر نزولى به محسوسات باز مى‏گردیم، در نتیجه بستن پندار به قید دلیل و برهان بدون معرفت‏به هستیهاى واقعى و بخصوص مبدا اصلى و ازلى همه اشیاء «ایده خوب‏» ممکن نیست.

ج: پندار چون خطاپذیر است همواره در معرض عدم مطابقت‏با واقع است و اطمینان به درستى یا نادرستى آن نیست‏با این وصف چگونه مى‏توان آن‏را معرفت نامید. (جمهورى، 47)

افلاطون از منظر هستى شناسانه اشیاء محسوس را تصاویر حقایق نامحسوس مى‏داند و بزرگترین خطاى پندار از نظر او این است که تصاویر را عین حقیقت مى‏نمایاند. (جمهورى، 476)

افلاطون این نکته را نیز متذکر مى‏شود که ممکن است پندار درست عملا اثر و نتیجه معرفت را داشته باشد همان گونه که ممکن است قاضى بر اثر دفاعیات وکلائى که با هنر سخنورى دیگران را سحر و افسون مى‏کنند، حکمى مطابق واقع صادر نماید، با این که این حکم بر اثر پندار صادر شده است و نه معرفت و آگاهى از واقع.

در رساله منون پس از این که ثابت مى‏شود که در بین صاحبان دانشهاى موجود کسى را نمى‏توان یافت که فضیلت را تعلیم دهد، زیرا در بین آنان کسى را نمى‏توان یافت که فضیلت را بشناسد چنین آمده است: «پندار صحیح ممکن است عملا اثر و نتیجه دانش و معرفت را داشته باشد، زیرا کسى که راهى را خود نرفته ولى پندار درستى در مورد آن دارد مى‏تواند دیگران را به آن راه هدایت کند، پس کار درست صرفا نتیجه دانش و معرفت نیست، بلکه با پندار درست هم مى‏توان کار درست کرد.» (منون، 97)

اما چون پندار همیشه و همه جا اثر معرفت را ندارد و معیارى براى تشخیص پندار درست و نادرست نیست توصیه نهائى افلاطون تلاش براى دستیابى به معرفت است و چون معرفت نه ادراک حسى است و نه پندار درست، در نتیجه باید به جستجو براى یافتن پاسخ مناسبى به پرسش از چیستى معرفت ادامه داد.

ریاضیات [ Mathematics ]

پرسش افلاطون این بود که معرفت چیست؟ و در پاسخ گفته شد: 1- معرفت ادراک حسى است. 2- معرفت پندار درست است.

در بررسى و نقد این دو پاسخ برخى از ویژگیهاى معرفت از دیدگاه افلاطون آشکار گردید. این ویژگیها عبارتند از: 1- عرفت‏خطاپذیر نیست. 2- معرفت‏به اشیاء مادى که عین صیرورت و شدن هستند تعلق نمى‏گیرد. 3- معرفت آگاهى به چیزى است از طریق آگاهى به مبادى و علل آن.

افلاطون بر این باور است که همه هنرها و دانشهایى که با طبیعت‏سر و کار دارند در قلمرو پندار واقع مى‏شوند، و چون پندار معرفت نیست در نتیجه همه دانشهایى که با طبیعت‏سر و کار دارند مصداق معرفت نخواهند بود. و این از آن جهت است که متعلق این دانشها همواره در حال دگرگونى است و هرگز به یک حال نبوده و در آینده نیز نخواهد بود.

اگر چنین است پس معرفت را در کدام دانش باید جستجو نمود؟

افلاطون ریاضیات را پیشنهاد مى‏کند و به این ترتیب در جستجوى حقیقت معرفت، سومین گام را برمى دارد. آیا این پاسخ به جستجوى افلاطون براى یافتن حقیقت معرفت پایان مى‏دهد؟

از نظر افلاطون در ریاضیات خصوصیتى وجود دارد که آن را در مرتبه‏اى بالاتر از سایر دانشها قرار مى‏دهد. از نظر او ریاضیات از دانشهایى است که انسان را به تفکر وا مى‏دارد. وى در توضیح این ویژگى و تطبیق آن با شاخه‏هاى مختلف ریاضیات مى‏گوید:

ادراکاتى که با عالم محسوس ارتباط دارند برخى ضد خود را به همراه دارند و برخى این گونه نیستند. ادراکى که ضد خود را به همراه داشته باشد نیروى تفکر را در انسان بیدار مى‏سازد و تفکر خردمندانه را که تنها ابزار معرفت است در انسان برمى انگیزد. ادراک «نرمى و زبرى‏» «بزرگى و کوچکى‏» «واحد و کثیر» از آن نوع ادراکاتى هستند که ضد خود را به همراه دارند، زیرا آنچه را نرم احساس مى‏کنیم نسبت‏به چیز دیگر ممکن است زبر باشد و آنچه بزرگ به نظر مى‏آید نسبت‏به چیزى دیگر کوچک است و آنچه واحد مى‏نامیم از جهتى واحد و از جهتى کثیر است.

با ادراک این امور نیروى تفکر به کار مى‏افتد و انسان هر یک از دو مفهومى که ضد یکدیگرند را بطور جداگانه تصور مى‏کند و از خود مى‏پرسد که خود بزرگى و خود کوچکى و خود واحد و خود کثیر آن گونه که به وسیله خرد بتوان شناخت چیست و از این راه نیروى تفکر مسیر خود را تا رسیدن به اصل حقیقت ادامه مى‏دهد. دانش حساب که یکى از شاخه‏هاى ریاضیات است از آن جهت که به واحد و سایر اعداد مربوط مى‏شود از دانشهایى است که تفکر را برمى انگیزد و آدمى را به مشاهده جهان حقیقت راهنمایى مى‏کند. (جمهورى، 523-525)

از سویى دیگر علم حساب روح آدمى را مجبور مى‏سازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سر و کار داشته باشد و اجازه نمى‏دهد که آدمى اعداد را نماینده اجسام و اشیاء مرئى بداند و چنین اعدادى تنها با نیروى تفکر دریافتنى هستند و هرگز به حس در نمى‏آیند. (جمهورى، 525-526)

در هندسه نیز همانند علم حساب این خصوصیت وجود دارد که مى‏تواند ذهن آدمى را به خود اشکال و ابعاد یعنى شکلهاى مجرد از ماده رهنمون سازد. ستاره‏شناسى نیز که با زیبائیهاى آسمانى سر و کار دارد تفکر آدمى را متوجه خود زیبا و حقیقت زیبائى مى‏سازد; خصوصیتى که در موسیقى نیز به نوعى دیگر وجود دارد.

با این وصف در ریاضیات نیز ضعفها و نارسائیهایى وجود دارد که به دلیل آن ضعفها نمى‏توان آن را معرفت‏حقیقى دانست. بزرگترین ضعف ریاضیات در این است که هر گاه کسانى که با این دانش سر و کار دارند بخواهند مطلبى را بررسى کنند مفروضاتى از قبیل مفهوم فرد و زوج و اشکال هندسى و مانند آن را پایه کار خود قرار مى‏دهند و این مفهومها را چنان مسلم و بدیهى مى‏گیرند که گوئى آنها را به راستى مى‏شناسند و هیچ لازم نمى‏دانند که درباره آنها پژوهشى کنند یا در خصوص آنها به خود یا دیگران توضیحى دهند، چنانکه گوئى همه مردم از ماهیت آنها باخبرند. (جمهورى، 510) بنابراین ریاضیات بر مفروضاتى مبتنى است که حقیقت آنها هم بر ما و هم بر ریاضیدان پوشیده است. آیا مى‏توان چیزى را که آغازش از مجهولى تشکیل یافته و میان و پایانش از مجهولات به هم بافته شده، معرفت و دانش حقیقى نامید؟ (جمهورى، 533)

از سوئى دیگر ریاضیدان در هنگام تحقیق چیزهاى دیدنى را به یارى مى‏گیرد و همواره درباره آنها سخن مى‏گوید; در حالى که موضوع تحقیق او دیدنیها نیست‏بلکه چیزى است که دیدنیها تصاویر آن هستند. موضوع تحقیق او خود «مربع‏» و خود «وتر» است نه مربع و وترى که بر لوحى رسم شده است. (جمهورى، 510)

توجه ریاضیدان به اعداد و اشکال و نسبتهاى محسوس، او را از رسیدن به هستیهاى راستین بازمى دارد در حالى که عرفت‏حقیقى به هستیهاى حقیقى و راستین تعلق مى‏گیرد.

بنابراین ریاضیات نیز هر چند مقدمه مناسبى براى دستیابى به دانش و معرفت راستین است، اما خود معرفت راستین نیست. با این وصف چون ریاضیات زنجیر پندار را از پاى روح آدمى برمى دارد و تفکر را در او بر مى‏انگیزد (جمهورى، 532) در مرتبه‏اى بالاتر از پندار قرار دارد و نه باید آن را نیز پندار بنامیم. از این رو افلاطون نام دیگرى براى آن پیشنهاد مى‏کند و آن «شناسائى از راه استدلال است‏» تا هم از دانش دیالکتیک که فراتر از ریاضیات است متمایز باشد و هم از پندار که فروتر از آن است. (جمهورى، 533)

هر چند بحث از ریاضیات نیز پاسخى براى پرسش از چیستى معرفت فراهم نساخت، اما دو ویژگى دیگر از ویژگیهاى معرفت راستین را از دیدگاه افلاطون نمایان ساخت و این دو ویژگى همراه با سه ویژگى دیگر که در ضمن نقد پاسخهاى قبلى به دست آمد، مى‏تواند ما را در شناخت ماهیت معرفت‏یارى رساند.

این دو ویژگى عبارتند از: 1- معرفت و شناسائى راستین، مبتنى بر هیچ پیش فرضى نیست. 2- متعلق معرفت راستین هستیهاى راستین است.

معرفت راستین

اگر متعلق معرفت را نباید در اشیاء محسوس و مادى جستجو نمود و اگر براى شناخت اشیاء مادى ابتدا باید مبادى و علل واقعى آنها را شناخت و اگر این مبادى هستیهاى راستین و عین هستیهاى راستین متعلق معرفتند، پس این هستیها چیستند و چگونه وجود آنها به اثبات مى‏رسد و چه نوع رابطه‏اى بین آنها و موجودات مادى وجود دارد؟

در پاسخ به این پرسشها بیان چند امر ضرورى است 1- ویژگیها و خصوصیات ایده‏ها 2- اثبات وجود آنها 3- آیا هر امر محسوسى ایده‏اى دارد 4- رابطه ایده‏ها با یکدیگر 5 - رابطه ایده‏ها با اشیاء محسوس و مادى

ویژگى‏ها و خصوصیات ایده‏ها« [ Ideas Forms

الف- ایده‏ها جنبه وحدت کثرتها هستند و کثرت موجودات محسوس و جسمانى در ایده به وحدت مى‏انجامد.

ب- ایده صرفا یک مفهوم ذهنى و صورت عقلى نیست‏بلکه خارج از ذهن وجود دارد چنانکه برخوردارى کثرتها از ایده امرى است واقعى و خارج از ذهن آدمى.

ج- ایده‏ها از تعلقات و خصوصیات مادى مجردند و هیچ یک از خواص محسوسات و اشیاء مادى در آنها وجود ندارد و لذا خارج از زمان و مکانند.

د- جهان ایده‏ها جهان هماهنگى و یکپارچگى و آرامش مطلق است در حالى که جهان محسوسات جهان نزاع و تضاد و افتراق و چندگانگى است.

ه- جهان ایده‏ها جهان ثبات است و جهان ماده جهان صیرورت و شدن.

و- ایده‏ها ابدى و فنا ناپذیرند و اشیاء مادى فاسد شدنى و فناپذیرند.

ز- ایده‏ها تنها با نیروى خرد و تفکر قابل ادراکند و لذا از جهان ایده‏ها به جهان معقول نیز تعبیر مى‏شود.

ح- ایده‏ها صرف و ناب و خالصند.

ط- ایده‏ها مطلق و غیر نسبى هستند; مثلا ایده زیبائى از جهت زیبائى سلب به آن راه ندارد و به هیچ اعتبارى نمى‏توان آن را نازیبا خواند اما زیبائیهاى مادى چنانکه دیدیم از جهتى زیبا هستند و از جهتى نازیبا.

ى- ایده‏ها هستیهاى راستین هستند اما موجودات مادى جوان بین وجود و عدم قرار دارند شایسته نام هستى نمى‏باشند.

ک- برخلاف جهان ماده که جهان کثرت است در جهان ایده‏ها از هر ایده فقط یک فرد وجود دارد. (اوتیفرون، Eutyphron 6; لاخس ,Laches 190، هیپیاس بزرگ Hippias 278; منون 72; میهمانى 21-211; جمهورى 475-476 و 477-479 و 500، و 505-510، 517، و 514-516 و 597; فایدروس 247; سوفیست 246; پارمیندس 129; فیلبس 52-53; تیمائوس 28)

اثبات وجود ایده‏ها

افلاطون در اثبات مثل و ایده‏ها در ابتداء رویکردى معرفت‏شناسانه دارد و با بهره‏گیرى از روش دیالکتیک در گام نخست مفاهیمى کلى را به دست مى‏دهد که افراد متعددى را در خود جاى داده‏اند و با همان شیوه سقراطى مى‏کوشد تعریف دقیقى از این مفاهیم ارائه کند که در همین حد هم توفیق رفیق او نیست. (اوتیفرون 6; لاخس 190)

در گام بعدى باز هم با رویکردى معرفت‏شناسانه در بحث از ماهیت معرفت، ثابت مى‏نماید که توانائى معرفت در آدمى غیر از توانائى پندار و عقیده است و اگر جهان محسوس قلمرو پندار و عقیده است پس باید جهانى دیگر وجود داشته باشد که بتواند متعلقات معرفت را در خود جاى دهد و با توجه به ویژگیهایى که معرفت در مقابل پندار دارد آنچه مى‏تواند متعلق معرفت‏باشد تنها ایده‏ها هستند. (جمهورى 477-478; تیمائوس 51)

بنابراین از دیدگاه افلاطون وجود توانائى معرفت در آدمى دلیل وجود متعلقات معرفت‏یعنى ایده‏ها و هستیهاى راستین است.

روشن است که تمایز معرفت و پندار منطقا وجود خارجى ایده‏ها را نمى‏تواند ثابت نماید و لذا افلاطون باز هم با رویکردى عرفت‏شناسانه بر اثبات وجود ایده‏ها چنین استدلال مى‏کند: هر مفهومى کلى با مفهومى دیگر دو چیزند و هر یک به تنهائى یک چیز. مثلا زیبائى و زشتى دو مفهومند، اما هر یک به تنهائى یک چیز بیشتر نیستند. این مفاهیم از جهت وحدتشان در جهان مادى وجود ندارند، زیرا آنچه در این عالم مى‏بینیم زیبائیها و زشتیهاى متکثر است. پس زیبائى از آن جهت که یک چیز است‏باید در جهانى دیگر وجود داشته باشد. (جمهورى، 475-476)

و اما رویکرد هستى شناسانه افلاطون دو استدلال بر وجود ایده‏ها را به همراه دارد:

الف- بهره مندى اشیاء مادى از ایده‏ها در رساله هیپیاس بزرگ مى‏گوید: علت عادل بودن همه افراد عادل این است که از عدالت‏بر حذر دارند چنانکه خردمندان در پرتو خردمندى خردمند هستند و همه چیزهاى خوب در پرتو خود خوب خوبند پس خود عدالت و خردمندى و خوب وجود دارند. (هیپیاس بزرگ، 278)

در رساله سوفیست نیز مى‏گوید:

روح به علت‏حضور عدل در آن عادل مى‏شود و به علت‏حضور ظلم، ظالم. و آنچه مى‏تواند در چیزى دیگر حاضر یا از آن غائب باشد خود نیز وجود دارد. (سوفیست، 247)

ب- استدلال افلاطون در مورد وجود ایده‏ها با رویکرد هستى شناسانه در رساله تیمائوس آمده است:

1- جهان محسوس عین صیرورت و شدن است و هر چیزى که این گونه باشد حادث است و نیازمند علت و پدیدآورنده‏اى.

2- هر صانعى براى ساختن چیزى نیازمند الگو و سرمشق است. سازنده جهان مادى نیز از این امر مستثنا نیست.

3- الگوها و سرمشقها یا اشیائى هستند که خود عین صیرورت و شدن هستند و یا موجوداتى هستند در نهایت کمال و زیبائى و ثبات.

4- چون جهان زیبا است و سازنده آن خوب و کامل، پس بى گمان در ایجاد جهان آنچه را که ابدى و کامل است‏سرمشق قرار داده است. افزون بر این، آنچه خود عین صیرورت است، حادث خواهد بود و نیازمند الگو و سرمشق. پس آنچه حادث است نمى‏تواند سرمشق باشد و سرمشقها باید از موجودات کامل و ابدى باشند.

5- این الگوها همان ایده‏ها هستند. زیرا هم کامل و ناب و زیبا و ابدى هستند و هم از آن جهت که فرد کامل و مجرد دیدنیها و محسوساتند بین آنها و اشیاء مادى مطابقت کامل وجود دارد و روشن است که هر چیزى با سرمشق خود باید تا حد امکان مطابقت داشته باشد. (تیمائوس، 28-29)

آیا هر شى‏ء مادى و محسوس ایده‏اى دارد؟

نوع استدلالهاى افلاطون بر وجود ایده‏ها و مثل این نتیجه را بدست مى‏دهد که هر جا مفهومى کلى قابل حمل بر فرد یا افرادى باشد و حاکى از این که آن فرد یا افراد از آنچه آن مفهوم از آن حکایت مى‏کند برخوردار هستند، تحلیل دیالکتیک‏ى در مورد آن مفهوم ما را به وجود ایده هدایت مى‏کند.

استدلال او بر وجود ایده‏ها از طریق نیاز سازنده جهان مادى به الگو و سرمشق نیز این نتیجه را در پى دارد که هر آنچه ساخته شده است از روى الگو و سرمشقى پدید آمده است و هر آنچه در جهان مادى و محسوس مشاهده مى‏کنیم از ایده‏اى برخوردار است.

در رساله تیمائوس پس از شرح نحوه پدید آمدن اشیاء مختلف مادى مى‏گوید:

«جهان از هر حیث‏به سرمشقى که به تقلید از آن ساخته شده بود همانند و کامل بود; ولى هنوز یک نقصى داشت، جانداران به وجود نیامده بودند و به عبارت دیگر جهان هنوز همه ذوات جاندار را در خود نداشت و از این لحاظ هنوز عدم تشابهى میان آن و سرمشق باقى بود. از این رو سازنده به رفع این نقیصه پرداخت و از این حیث نیز او را شبیه سرمشق ساخت. صانع معتقد بود که هر چند و هر نوع موجود زنده‏اى که خرد در باشنده حقیقى زنده مى‏بیند باید به جهان حادث و «شده‏» نیز داده شود.

این موجودات زنده چهار نوعند: 1- نوع آسمانى است که خدایانند. 2- نوع جانداران بالدار است که در هوا مى‏پرند. 3- نوعى است که در آب زندگى مى‏کند. 4- جاندارانى هستند که با پاهاى خود حرکت مى‏کنند و در روى زمین ساکنند.» (تیمائوس، 39)

در جمهورى نیز سخن از این است که هر دو مفهومى که با هم دو چیزند و هر یک به تنهائى یک چیز ایده‏اى براى آنها وجود دارد. (جمهورى، 475)

مثالهاى متعددى که افلاطون براى ایده‏ها ذکر نموده است از قبیل خود عدالت، خود زیبایى، خود مشابهت و خود بى شباهتى، خود بزرگى، خود کوچکى، خود سکون، خود حرکت، خود وجود، خود عدم، خود دگرى، خود همانى و... بیانگر تمایل او به وجود ایده براى هر مفهومى است که بر فرد یا افراد مادى حمل شود.

اما در رساله پارمیندس از تن دادن به وجود ایده براى هر شى‏ء مادى طفره مى‏رود. در این رساله پارمیندس از سقراط مى‏پرسد:

«آیا براى آدمى نیز به ایده مشخص قائل هستى جدا از ما آدمیان؟ و معتقدى که هر چیز دیگر نیز ایده‏اى دارد که از خود آن جدا است؟ به عبارت دیگر نه تنها براى آدمى بلکه براى آتش و آب هم به ایده‏اى قائلى؟ سقراط مى‏گوید: بارها در تردید بوده‏ام که آیا باید این حکم را در مورد آن چیزها نیز صادق بدانم یا نه.

پارمیندس مى‏گوید: بى‏گمان در مورد چیزهاى حقیر مانند موى و گل و فضولات و امثال آنها حیران بوده‏اى که آیا هر یک از آنها نیز ایده مستقلى دارد یا این که معتقدى آن چیزها ایده‏اى ندارند؟

سقراط در پاسخ مى‏گوید: به هیچ وجه، بلکه معتقدم که آن چیزها همچنانند که مى‏بینیم و جاى شگفتى بود اگر در مورد آنها هم به وجود ایده قائل مى‏شدیم. البته گاه این اندیشه مرا به تشویق انداخته است که نکند وضع آنها نیز چنان باشد که پیشتر گفتیم و از این رو وقتى که به آنها مى‏رسم از بیم آن که در گرداب مهملات بیفتم و غرق شوم زود به آنها پشت مى‏کنم ولى هر گاه درباره چیزهائى که پیشتر ادعا کردیم که داراى ایده‏اند مى‏اندیشم، با رغبت فراوان به آنها مى‏پردازم و از تفکر درباره آنها سیر نمى‏شوم.» (پارمیندس، 130)

این سخنان به هیچ وجه با استدلالهاى افلاطون بر وجود ایده‏ها همخوانى ندارد و در نتیجه پاسخ به این پرسش را که «از دیدگاه افلاطون چه چیزى از ایده برخوردار است و چه چیزى برخوردار نیست‏» دشوار مى‏سازد.

رابطه ایده‏ها با یکدیگر

همانطور که در منطق ارسطو بین نوع حقیقى و جنس‏الاجناس و انواع متوسط رابطه منطقى وجود دارد مشابه این رابطه را در فلسفه افلاطون بین ایده‏ها مى‏توان مشاهده نمود.

در دیالکتیک افلاطون روح آدمى با نیروى تفکر و خرد از افراد مادى به نوع و از نوع به کلى مافوق آن تا برترین کلى صعود مى‏کند و از آن کلى با سیر نزولى و تقسیمى به افراد بازمى‏گردد.

اما این کلیات در فلسفه افلاطون از سنخ مفهوم نیستند و مستقل از ذهن و نیز مستقل از افراد مادى وجود دارند. و به تعبیر فلاسفه اسلامى کلى بودن آنها به معناى سعه وجودى آنها است نه به معناى «مالا یمتنع فرض صدقه على کثیرین‏»

اما افلاطون نظام دقیقى از ایده‏ها بدست نمى‏دهد و روابط آنها را کاملا نمى‏نمایاند و تنها در مورد ایده‏اى که در راس همه ایده‏ها قرار دارد و کشف آن را هدف نهایى دیالکتیک و فلسفه معرفى مى‏کند به روشنى و تفصیل بیشترى سخن مى‏گوید.

آن ایده که در راس همه ایده‏ها قرار دارد و علت همه ایده‏ها و همه موجودات دیدنى و محسوس است ایده خوب یا ایده خیر است.

«من بر آنم که آنچه آدمى در عالم شناختنیها در پایان کار و پس از تحمل رنجهاى بیکران در مى‏یابد ایده «خوب‏» است، ولى آدمى همین که به دیدار آن نائل شد، ناچار یقین حاصل مى‏کند که در همه جهان هر خوبى و زیبائى ناشى از اوست. در عالم دیدنیها، روشنائى و خداى روشنائى را او آفریده است، و در عالم شناختنیها خود او اصل نخستین و حکمران مطلق است و حقیقت و خرد هر دو آثار او هستند.» (جمهورى، 517)

افلاطون معتقد است که ایده «خوب‏» موضوع اصلى‏ترین دانشها یعنى دیالکتیک و فلسفه است و سودمندى فضائل انسانى را متوقف بر شناخت ایده خوب مى‏داند و بر این باور است که هر انسانى بطور فطرى در جستجوى خوب است و به نحو ابهام‏آمیزى احساس مى‏کند که خوب، برترین چیزهاست و مى‏خواهد آنچه براستى خوبست را بدست آورد و به جلوه‏هاى ظاهرى آن قناعت نمى‏ورزد.

اما آنگاه که از ماهیت‏خوب سؤال مى‏شود، افلاطون از پاسخ به آن اظهار ناتوانى مى‏کند، و با این حال سعى مى‏کند با بیان نمونه‏اى از موجودات دیدنى که شباهتهایى با ایده خوب دارد تصویر نسبتا دقیقى از خوب ارائه نماید.

او مى‏گوید: آنچه دیدگان را تواناى دیدن مى‏کند و چیزهاى دیدنى را قابلیت دیده شدن مى‏بخشد خورشید است که علت‏حس باصره است نه خود آن. تصویر خوب هم همان خورشید است زیرا خود خوب آن را به صورت خود آفریده است تا تصویر او باشد و از این رو همان نقشى را که خوب در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیله خرد دریافتنى است‏به عهده دارد همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینائى و چیزهاى دیدنى دارد. اگر به آنچه در پرتو نور خورشید نیست و در معرض نور ضعیف شبانه است نگاه کنیم چشمهاى ما ضعیف مى‏شود و تقریبا بینائى را از دست مى‏دهیم. روح نیز اگر به چیزهائى توجه کند که در پرتو هستى لایزال قرار دارند آنها را درمى یابد و مى‏شناسد و اگر به محیطى روى آورد که با تاریکى آمیخته است و از قلمرو نور آن حقیقت لایزال دور است روشن‏بینى را از دست مى‏دهد و به شناسائى دست نمى‏یابد.

ایده خوب را باید چنان چیزى تصور کنى که در پرتو آن موضوعات شناختنى داراى حقیقت مى‏شوند و در پرتو آن روح شناسنده داراى نیروى شناسائى مى‏گردد و به عبارت دیگر باید آن را هم علت‏شناسائى بدانى و هم علت آن حقیقتى که شناخته مى‏شود و همچنانکه روشنائى و نیروى بینائى شبیه خورشیدند و خود خورشید نیستند،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد