کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....
کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....

دکارت

  

 رنه دکارت (1650-1569 م.) را معمولاً بنیان گذار فلسفه جدید می‌دانند، و این چندان از واقعیت دور نیست. او نخستین مردی بود که در فلسفه جدید نبوغی والا نشان داد و نظریات وی در طبیعیات و فیزیک و نجوم نو تأثیری بسزا کرد. و اگر چه بسیاری از میراث‌های فلسفه مدرسی را نگاه داشت، اصولی را هم که گذشتگان بیان کرده بودند یکسره نپذیرفت، ولی کوشید فلسفۀ کاملی بنیاد نهد که سازمان تازه‌یی داشته باشد. این کار از روزگار ارسطو به بعد اتفاق نیفتاده بود، و معلول اطمینان جدیدی بود که اهل علم به تازگی پیدا کرده بودند و این همه از آثار پیشرفت دانش بود. در آثار و تصانیف دکارت، نوعی طراوت و زیبایی بود که از روزگار افلاطون تا عهد وی در هیچ نوشته‌یی وجود نداشته است. فلاسفۀ میان آن دو، یعنی ارسطو و دکارت، بیشتر آموزگار بودند و اختراعات و اشتغالات علمی اندکی ظاهر گشته ‌بود. دکارت می‌نوشت، نه مانند آموزگاری؛ بلکه چون کاشف و پژوهنده‌یی بزرگ، ولی ترسان از فاش کردن آنچه یافته‌است. روش و سبک او آسان و بی‌تکلف بود، مخاطب او هم، بیشتر هوشمندان بودند تا تودۀ مردم ... برای فلسفه جدید بخت یاری بزرگی بود که پیش‌تاز آن، از ذوق ادبی سرشار و تحسین آمیزی برخوردار بود. اخلاف وی، در همۀ اروپا و نیز در انگلستان، تا روزگار کانت، روش او را نگاه داشتند، ولی تنها چند نفرشان توانستند سبک نگارش و تألیف او را تقلید کنند.

معرفت یقینی
دکارت در آغاز جوانی بسیار دلبسته ریاضیات بود. این به آن خاطر بود که می‌دید ریاضیات دارای نظامی کاملاً یقینی است‎. در حالی که سایر رشته‌های علمی و مخصوصا فلسفه این گونه نیست. فکر او بیشتر از هر چیزی متوجه فلسفه بود زیرا فلسفه را بنیاد معرفت بشری می‌دانست و اگر فلسفه به یقین نمی‌رسید، به هیچ دانشی نمی‌شد اعتماد کرد.
در آن زمان بسیاری از اندیشمندان به شکاکیت مطلق فلسفی گرویده بودند و می‌گفتند: در هیچ موضوعی نمی‌توان به یقین رسید. دکارت این امر را قبول نداشت و می‌خواست به هر صورتی که شده یقین را در فلسفه و دانش داخل کند.
به همین خاطر به این فکر افتاد تا فلسفه و تمام دانشهای انسانی را به روشی ویژه با هم درآمیزد و طوری آن را بنا کند که مانند ریاضیات کاملاً یقینی باشد.
رابطه جسم و روح
در اینجا پرسشی اساسی وجود داشت که با تبیین مادی از طبیعت جور در نمی‌آمد: علت اعمال و حرکات ما انسان‌ها چیست ؟ این علت از دو حال خارج نیست: یا جسم و بدنمان است یا چیز دیگری غیر از آن. ما به طور واضح درک می‌کنیم که جسم ما که ماده ما است تحت فرمان ما قرار دارد و ما خودمان علت اعمال و رفتارمان هستیم؛ اما این خود چه چیزی است ؟ آیا منظور از این خود، روح ما است؟ اما روح انسانی چیست؟ چه رابطه‌ای میان روح و جسم انسان وجود دارد؟ روح انسان به طور مسلم امری مادی نیست؛ بنابراین آیا امری غیر مادی در ماده اثر می‌گذارد؟ این امر چگونه ممکن است؟
این پرسش‌ها فکر دکارت را به خود مشغول کرده بود.
روش شک دکارت
دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید: آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناکنیم و نتوان در آن شک کرد؟
راهی که برای این مقصود به نظر دکارت می‌رسید، این بود که به همه چیزشک کند. او می‌خواست همه چیز را از اول شروع کند و به همین خاطر لازم می‌دانست که در همه دانسته‌های خود(اعم از محسوسات و معقولات و شنیده‌ها) تجدید نظر نماید.
بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به روش شک دکارتی معروف شد آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می‌کنم یا فکر می‌نمایم یا به من گفته‌اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می‌شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می‌دهد؟
دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:
من می‌توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می‌کنم، نمی‌توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می‌اندیشم. چون شک می‌کنم، پس فکر دارم و چون می‌اندیشم، پس کسی هستم که می‌اندیشم.
بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی‌شد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:
می‌اندیشم، پس هستم. (اصل کوژیتو)
دکارت به هدف خود رسیده بود و فلسفه اش را بر اساس همین اصل بنیادین بنا کرد. البته اصل مذکور از جهاتی همچون نامعقول بودن اثر قبل از صاحب اثر، مخدوش دانسته شده‌است.
وجود خدا
دکارت پس از این نتیجه‌گیری، از خود پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که به این اندازه یقینی باشد و بتوان آنرا با این یقین شهودی درک کرد؟
پاسخ وی به این پرسش مثبت بود. دکارت بیان کرد که تصور روشن و واضحی از یک وجود کامل در ذهن دارد که همان خداوند است و این تصور را همیشه داشته‌است. وی به این نتیجه رسید که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی‌تواند ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ زیرا او موجودی محدود و ناقص است و ممکن نیست وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص سرچشمه گرفته باشد. در واقع اگر وجود کاملی وجود نداشت؛ ما نیز تصوری از آن نداشتیم. پس تصور وجود کامل باید از خود آن وجود و به سخن دیگر از خداوند برآمده باشد. بنابراین خداوند وجود دارد.
به علاوه، دلیل دیگر برای وجود داشتن خدا این است که: تصور همه ما از این موجود کامل، این طور است که او از هر جهت کامل است. لازمه چنین تصوری آن است که این موجود، وجود خارجی داشته باشد. چرا؟ زیرا تصور ما این است که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات نیز، وجود داشتن است؛ بنابراین اگر این موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود؛ یعنی موجود کامل، باید موجود ناکامل باشد و با این حساب به تناقض می‌رسیم. پس این موجود کامل ذهن ما را بوجود آورده‌است و ما می‌توانیم به دانسته‌های خود اعتماد کنیم و لازم نیست همیشه در شک باشیم و یا از ضرر کردن نگران باشیم.
به این ترتیب، دکارت وجود خدا را به دو دلیل، اثبات می‌کند.(البته برخی از فیلسوفان بعد از وی، اشکالات زیادی به این براهین گرفته‌اند). به گفته دکارت، تصور خدا در ذات ماست؛ خدا خودش این تصور را قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، در ما قرار داده‌است.
 دکارت برای اثبات وجود خداوند نمی تواند از براهین اتقان صنع یا همان برهان نظم و برهان جهان شناختی استفاده کند چون چیزی جز اندیشه در اختیار ندارد.پس باید اندیشه یا ایده هایی را که در اختیار دارد تحلیل کند .وقتی احوال نفس را بررسی می کنیم می بینیم یا ارادیات است یا انفعالات یا تصور یا تصدیق. برای ارادیات و انفعالات راست و دوروغ معنی ندارد بلکه خوب و بد را می توان در باره ی آن به کار برد .به تصدیقات هم اعتماد نیست چون خطا در آن صورت می گیرد فقط تصورات باقی می ماند که بر سه قسم است 1- فطریات صوری که همراه فکر هستند وبا هر کس زاده می شوند و ناشی از طبیعت خود ما هستند و یا تحولات فکر ویا قاعده ی تعقل می باشند مفاهیمی مانندجوهر ،علت،وجود،زمان،مکان،  2- مجعولات که ساخته ی ذهن است مثل دریای جیوه ، تک شاخ، حوری دریایی ... که ارزشی ندارد 3- خارجیات  مفاهیمی که از خارج به ما می رسدمانند دیدن خورشید و شنیدن صدا...که معلوم نیست تصورات مطابق با واقع باشند واو آنها را اتفاقی یا عارضی می خواند.دکارت از این سه نوع ایده فقط فطریات را قبول دارد و قابل اعتماد می داند . حال یکی از تصورات فطری که در ذهن من است تصور خداوند است .من می توانم بگویم که همه ی تصورات مجعولات من است اما در باره ی خدا چنین چیزی را نمی توانم بگویم چرا چون ذات نامتناهی که دانای مطلق ،قادر مطلق و خیر مطلق ... است نمی تواند مجعول ذهن من باشد .من در شکم و تصوربالا یک تصور یقینی است. دانستن به کمال نزدیکتر است تا شک و اینکه شک نقص است و یقین کمال. این تصور کمال از کجا به ذهن من آمده است " پس بر آن شدم که معلوم کنم اندیشه ی وجود کامل تر از خود را از کجا آورده ام "فکر وجود کامل در ذهن من است و چون من ناقصم ممکن نیست خودم منشا آن فکر باشم از طرف دیگر چیزی نمی تواند از هیچ به وجود آید،هر امر حادثی علتی دارد و حقیقت علت کمتر از حقیقت معلول نمی تواند باشد چون اگر کمتر باشد آنگاه مازاد واقعیت در معلول بدون علت خواهد بود. پس ناچار وجود کاملی هست که منشا آن فکر است و آن وجود کامل خدا است .پس یکی از تصورات فطری من و هر انسان دیگری تصور خدا است که چونان نشانه ای از ذات احدیت در ما حک شده است.تصور خدا مانند علامت تجاری یک کارخانه است که بر کالا حک شده است ."این برهان دو نقطه ی ضعف دارد که تشخیصشان دشوار نیست .این دو یکی اصل علیی است که برهان به آن توسل می جوید و دیگری این فرض است که ما تصوری از خدا داریم "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد