کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....
کتاب و فلسفه

کتاب و فلسفه

با این من مانده تا ابد ....

اسپینوزا


 بیست و یکم فوریه (دوم اسفند ماه) یاد آور در گذشت متفکــــر  و فیلسوف بزرگ یهودی، باروخ اسپینـــوزا  (1677 – 1632) است، مردی که چکیده ای از حیات پرمشقـــت و قناعت آمیـز خود را  در قالب اندیشه هایی ناب و آثاری اغلب ناتمام برای جهانیان به میراث گذارد تا بنا به گفته خود راه صعب نیل به  حقیقت  را  برایشان سهل تر گرداند.


او از کسانی است که در اشتـــغال به فلسفه به کلی از هر گونــــه آلایش ریب وریا و دنیاداری مبری بود ه و  فلسفه را به جد گرفته و حکمت را یگانه امری که قابل  دلبستگی  باشد انگاشتــــه و زندگی خـود را تابع عقاید خود ساخته است.
او در یکی از  نامه هایش میگوید :
من نمیدانم فلسفه ام درست است یا نه ولیکن خودم آنرا حق میدانم و اطمینانم  به درستی آن به همان اندازه است که شما اطمینان دارید مجموع زوایای  یک مثلث دو قائمه است.
حکمت اسپینوزا:
حکمت او یکی از بزرگترین فلسفه های دنیا است و طرفـه اینست که اسپینـوزا در حقیقت مبتـــکر آن نیست بلکه  از زمان باستان تا امروز از علمای قشری دینی و بعضی فلاسفه قدیم و همه دانشمندان تا اندازه ای دارای این مذهب بوده اند و آن نوعی از وحدت وجود است.
او هم از افلاطون و  پیروانش و اگوستین و معتقــدانش و هم از حکمای  اسلامی  و یهودی  و هم از دانشمنـدان قرون وسطـــی و عصر جدید و بالاخـــص از دکارت اقتباس بسیار کرده است ولی با این همه فلسفه او یک فلسفه  بدیع و مستقـــــــل است.
بسیاری از محققان او را از حکمای کارتیزین(پیرو دکارت) میدانند.لابتینیس در مورد اسپینوزا میگوید:
فلسفه او همان فلسفه دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته است.

مالبرانش د ر دفاع از او میگوید:
شاید اگر اسپینوزا  فلسفه دکارت را نمی دانست به این خط نمی افتاد اما اینکه فلسفه او همان فلسفه دکارت است تصدیق نمیشود و در مقام تمثیــل می توان گفت که او در واقع وارد همان شاهراه دکارت شده است با این تفاوت که فقط چند قدم با او همراه بوده  و بقیه راه را خودش  پیموده است.  

تفاوت اسپینوزا و دکارت:1. دکارت در فلسفه اولی و مابعداطبیـــعه به اصول اکتفا کرده  و زود متوقف شده است و به شعب دیگر علم پرداختــــه است ولی اسپینوزا تا پایان عمر در فلسفه اولی قدم زده است.
2. نتیجه ای که اسپینوزا از مقدمات فلسفه اش گرفته سازگارتر از نتیجه ی دکارت است.
3. اسپینوزا بر خلاف دکارت همت خویش را بیشتــــر مصروف به فلسفه اولی و حکمت عملی نموده وبه ریاضیات و و طبیعیـات کمتر پرداخته است.
شباهت اسپینوزا و دکارت:چگونگی  جست و جو و مطالعه در حکمت و استدلال فلسفی است یعنی او مثل دکارت روش ریاضی را پسندیده است و در این راه حتی از دکارت هم پیش افتاده است.
مهمترین تصنیف:
مهمترین تصنیف او با اینکه  جامع فلسفه اولی میباشد موسـوم به علم اخلاق است . او در این تصنیف بیان مطلب را به صورت ریاضی در آورده است و مباحث الهی و اخلاقی را مانند قضایای اقلیدسی  عنوان کرده است.
در آغاز موضوع بحث را تعریف می کند و اصول متعــــارفه و موضوعه را بنیاد قرار میدهد و حکمی عنوان میکند و برای آن برهان اقامه مینمایـــــد و نتیجه میگیــــرد و به ثبت المطلوب  می رسد و به همین جهت  خواندن وفهمیدن کتاب او ، دشوار است . 

فلسفه اسپینوزا:
فلسفه اسپینوزا کاملا استدلالی است و هیچ امری را جز  تعقـــــــــل در تاسیــــس فلسفه دخالت نداده است  هرچند او هم اعلی مرتبه علــم را وجدان و شهود  می داند اما وجدان و  شهود او مانند پاسکال و عرفا ، کار دل نیست و فقط ناشی از عقل است  به عبارتی حکمتـــش حکمت اشراق اما روشش مشاء میباشد.فلسفه اسپینوزا فلسفه طبیعی  است و آنرا که خدا مینامد همان طبیعت است.
سلوک در جستجوی حقیقت:
اسپینوزا در تحقیق  چنین آغاز می کند که:
من جویای  خیر حقیقی و خوشی دائمی گردیدم و دیدم خوشی و ناخوشی بسته به این است که شخص به چه چیز دل ببندد.
او دلبستگی را به دو دسته تقسیم میکند:
1.اگر دلبستگی به چیزهای ناپایدار باشد چون از دستش بروند و دیگری را از آنها برخوردار بیند بیـم و اندوه و ترس و کین به او دست میدهد و این همه فساد و دشمنی از همین جهت است. مخصوصا جاه و مقام.
2.اگر مهرش به جیزهای پایدار باشد و نعمتی را دریابد که زایل شدنی نیست شادی و خوشــــی او بی آلایش و همیشگی خواهد بود.
خیر حقیقی:
او میگوید چیزی است که وسیله رسیدن به آن کمال است و رسیدن به کمال را شناختن طبیعت کامـل و کل عالم طبیعت است و فلسفه اخلاقی و علم تربیت و طب وعلوم فنی ،همه برای رسیــــدن به کمال مطلوب یاری کننده است.
او مقدمه حصول حقیقتش را اینگونه بیان میکند:
که قوه فهم و عقل خود را پاک کنیم و چون تا وقتی که راه مقصود را نیافته ایم به دستوری نیازمندیم قواعد زیر را پیشنهاد میکنم:
1.سخنانم را مطابق فهم عامه بگویم و کارهایم را تا آنجا که محل و مقصود اصلی نباشد چنان کنم که پسند عامه باشد.
2. از لذایذ و تمتعات زندگی آن اندازه که برای حفظ بدن و تندرستی لازم است بگیرم و بیش از آن نجویم.
3.از مال فقط آن اندازه بهره بیابـــم که برای حفظ جان و تندرستــــی و رعایت آداب ضرورت دارد. 

کسب علم:اسپینوزا معتقد است که انسان علم را به 4 وجه حاصل میکند:
1.آنچه از افواه مردم فرا میگیرد مانند علم هر کس به تاریخ ولادت خویش.
2.آنچه به تجربه اجمـالی معلوم ما میشــــــــود مثل اینکه به تجربه درمی یابیم که نفت میسوزد.
3.از دو مورد یش معتبرتر علمی است که از رابطه ی علت و معلوم و مرتبط ساختن جزئیات به قوانین کلی بدست می آید.
4.علم حقیقی آنست که که به وجدان و شهود حاصل شود و این علم است که خطا در آن راه ندارد و چون با معلوم منطبق است،  موجب یقیـن است بلکه علم حضـوری و ضروری است و آن بر بســــــائط و مبادی تعلق میگیرد و مواد این قسم علم بسیار کم است.
دست یافتن به علم حقیقی:
 اسپینوزا معتقد است نخست باید علم صحیح را دریافت سپس روش تحصیل علم را با قاعده آن علم صحیح منطبق ساخت تا علم به علم حاصل شود.
اودر زمینه بهترین وجه تحصیل علم حقیقی با افلاطون و سقراط  هم عقیده است و میگوید:
”جستن علم حقیقی معلوم است. تعریف هر چیز حقیقت آن است که در ذهن و خارج یکسان است پس باید تعریف هر حقیقت را دریافت و فکر خود را بر آن نتایجـــی که از آن تعریف بدست می آید اعمال نمود و چون چنین کردیم مطلب صورت قضیه ی اقلیدسی پیدا می کند.“
ویژگیهای علم حقیقی:1.این علم عوارض  زمانی و شخصیت و جزئیات نیستنــــد چون متغیرند و موضوع علم حقیقی نمی شوند(علم امری ثابت و پایدار است).
2.کلیات و امور انتزاعی هم نیستند چون امور انتزاعـــــی و کلیات حقیقـــت ندارند  زیرا که کلیات صورتهای اجمالی اشیاء هستند .حقایق معلوماتی بسیـــط و روشن و متمایز هستند و خیالی نمی باشد بلکه تعقلی است. 


خدا شناســـی: 
اسپینوزا ذات باری را روشنترین حقایق دانسته و به تعریف آن پرداخته و این تحقیق را سرآغــــاز فلسفه خود  ساخته است.
از ذهن اسپینوزا چنین برمی آید که چون سلسله معلولها را نسبت به علتها در نظر بگیریم سرانجام به آن قائم به ذاتی میرسیم که خود علت خود است.
او آغاز فلسفه اش را چنین تعریف میکند که:
من آن را میگویم که خود علت خود است اوکه ذاتش و ماهیتش مستلزم وجودش است یعنـــــی به عبارت دیگر قائم به ذات وجودش واجب است.
او تعریفهای گوناگونی در مورد خداونـــد ارائه میکند مثلا:قائم به ذات را جوهر میداند. 


تعریف جوهـــــر:جوهر چیزی است که به خود موجود و به خود تعقل شود یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگری که او از آن چیز برآمده باشد. 


اثبات وجود خدا:
او با نتیجه گیری از  تعریفهای پیشین خود وجود خداوند را چنین اثبات میکند که:
دو جوهر یا دو ذات باید دارای دو حقیقت مختلف باشند و هیچگونه مشارکتـی نداشتــــــه باشند و ممکن نیست که دو جوهر یک صفت(یک حقیقت) داشته باشند زیرا که  هیچ چیز تعریفش متضمن نیست مگر ماهیتش را و به تنهایی مستلزم  تعدد او نیست و هر جیزی وجودش علتــــی دارد و آن علت یا باید راخل در ماهیتش باشد یا خارج از آن و چون تعدد داخل در ماهیت چیـــــــزی نیست پس باید علت وجود افراد متعدد از ماهیت آنها بیرون باشد پس آن افراد جوهر نخواهنـد بود زیرا جوهر باید خود علت خویـــــش باشد پس چاره ای نیست که جوهـــر از نوع خود یعنی یکی بیش نیست.
ومیگوید:                                                                                                                                        دو جوهر علت و معلول یکدیگر نمی توانند باشند چون اگر جوهرن تعقل هیچ یک از آنها به تعقل دیگری نباید محتاج باشد و جوهری جوهر دیگر را نمیتواند ایجاد کند.       
  او تعریفهای گوناگون دیگری را   در مورد خداوند ارائه میدهد و سپس نتیجه گیری می کند که:
ذات(جوهر) نامحدود است به ناچــــــار زیرا اگر محدود باشند باید ذات دیگری هم صفت خودش اورا محدود کرده باشـــد و لازم است که در ذات دارای یک صفت باشند و این باطل است.
هر چیز هر قدر حقیقتش بیشتر باشد یعنی وجود او قویتر باشد  صفتهایش متعددتر خواهد .

اسپینوزا در زمینه خداشناســــــــــی با دکارت و پیـــروانش هم عقیـــده  است که وجود نامحدود معادل است با وجود کامل و محدود محصـــــــور بودن نقص است و جاویـــــــد بودن هم از لوازم واجب است زیرا جاویـد نبودن محــدود بودن در زمان است.  


تعریف کلی خدا:   

خدا جوهری است قائم به ذات و جاوید و واجب الوجود.
2.صفات بیشمار و نامحدود دارد.
3.وجود خداوند بدیهی و مبرهن است.
4.ذات خداوندکامل است.
5.ادراک نفوس و ابعاد اجسام  یا باید صفات خداوند باشند یا حالات او و در توضیح این نکتــه میگوید جسم را از حالات و صفات  خدا شمردم اما این سخن به این معنی نیست که خدا جســـم است من میگویم ذات واجب الوجود بر جسم احاطه دارد و جسم جوهری نیست که که ذاتی مستقل از واجب الوجود داشته باشد و مخلوق هم نیست زیرا ثابت کردیم که جوهری جوهر دیگر را ایجاد نمی کند پس چون جسم یا بعد را نه جوهر و نه ذات مستقل میتوانیم بدانیم و نه مصنوع ناچاریم ان را صفت یا حالتی از خدا بدانیم همچنین میگوید حقیقت جسم امری است معقول م غیر از تعیــنات است که چون محسوس و مخیل میباشند ذات باری از انتساب به آنها منزه است.
6. خداوند علت همه موجودات و موثرات است و هیچ وجودی و موثری جز به طفیـــل وجود او موجود نمی شود اما علیت او بر سبیل تعدی نیست یعنی چیـــزی خارج از وجود خود ایجاد نکرده و علت بیرون از معلول نیست وامری درونی است.
7.اسپینوزا حیثیت انشاکننده و آفریدگاری خدا را به اصطلاحی خوانده است که آنرا ذات ذات سازنده   می نامیم و در مقابل موجودات که آثار وجود او هستند و آنها را ذات ذات ساخته می خواند. 
خود شناسی: 

ما از صفات بیشمار جوهر فقط دو صفت را دریافته ایم یکـی بعد که مبدا جسمانیت است و بعدی نیست که ما در اجســام میبینیم و دیگری علم که مبدا روحانیـت است و علمی نیست که ما در نفوس می یابیم زیرا بعد اجسـام و علم نفـــــــوس محدودند و تعینات و حالاتی گذرنده اند از بعد و علم  که دو جنبه از ذات واجب میباشد و این دو جنبه داشتن به هیچ وجه نباید در ذهن ما خللی به یگانه بودن جوهر وارد آورد.

بعد مطلق نامحدود که  یکی از دو صفت جوهر است مقدمه جسمانیت است و نخستین حالتـی که اختیار میکند حرکت است علم مطلق نامحدود مقدمه روحانیت است و اولین حالتیکه اختیار میکند ادراک و اراده است در صورتی که  غیر متعین(نامحدود) باشند  ولی در صورتی که محدود باشند اولی اجسام محسوس را به ظهور می آورد و  دومی صور و معقولات را.
پس موجودات عالم جسمانی همه حالتهای بیشمار و لیکن محدود و متعین اند از حرکت(که حالت نامحدود نامتعین  از بعد مطلق است) 

 و موجودات روحانـــی هم حالتهای بیشمار و لیکن محدود و متعین اند از ادرلاک و اراده(که حالت نامحدود از علم مطلــق است) 

 و این دو حالت همواره با هم قرین و متلازمند و همچنان که بعد و علم مطلق، رو صفت لاینفک جوهر اصیلند در موجودات هم جسم و روح با هم متلازمند و لاینفک و در هر مورد یک وجود تشکیل میدهند. 


روح و جســـم: 

اسپینوزا معتقد است که هر وجود دادرای دو جنبه است: 
روح  صورت(به معنی تصور) است و جسم شیئی ان (به معنی متصور) است و صورتی که او میگوید نزدیک است به آن صورتی که افلاطون  میگوید که وجودشان حقیقی و مجرد است  و میتوان در علم خدا موجود دانست و آن را حالت و تعینی از صفت علم واجب الوجود می خواند و روح یا نفس را متقوم از آن صور میداند.
اسپینوزابرخلاف دکارت میگوید:                                                                همه موجودات این دو جنبه  (تصور و متصور) را دارند جز اینکه مراتب نفوس آنها مختلف و پست و بلند است و جسم یا تن هر چه قوه فعل و انفعالش بیشتر  و متنوعتر باشد قوه ادراکش بیشتر است و در انسان این قوه از دیگر موجودات افزونتر  و در افراد انسان هم این شدت و ضعف پدیدار است. 


ارتباط موجودات:
اسپینوزا معتقد است که ترتیب و ارتباط اشیاءو مواد به یکدیگر همان ترتیب و ارتباط صــــور آنهاست یعنی همان سیر و حرکتی که اشیاء دارند صور هم همان حرکت را دارند چون با آنها متلازمند. 


حالات انسان:
او در موردحالات انسان میگوید:   

 اگر جنبه جسمانی ملحوظ گرددحالات او تحولات بدن او هستند و اگر جنبه روحانی او در نظر گرفته شود حالاتـــش تحولات روح و نفس او میباشند.   

 
نظریه در مورد علم:
اسپینوزا با در نظر گرفتن یک سلسله مراتب  به صورت زیر علـم روح به بدن خود را همان علم خداوند میداند چنین  که:

 روح احوال بدن را درک میکند و احوال بدن به سبب تاثیرات خارجـــــی است پس روح اشیاء خارجی را هم  درک میکند و چون روح به مبدا متصل است میتـوان گفت علم روح به بدن خویش و اشیاء همان علم خداست البته علمی که روح درک میکند تمام و کامل نیست چون دارای نقص است. 
به عقیده او خطا در معلوماتی که از راه تعقل بدست می آید نیست بلکه در معلوماتی است که از تخیل بدست  می آید
او معلومات انسان را دو دسته میداند:             

معلومات  تام و معلومات ناتمام، که معلومات تام مبانی عقل است و در نزد همـــــه مردم یکسان است و نفس به آنها اطمینان و یقین دارد  ولی معلومات ناتما م آنست که در نزد همه یکسان نیست و به آن اطمینان نمیتوان کرد. 

رابطه علت و معلولی:

اسپینوزا معتقد است که هر معلولی در جهان حتما علتی دارد. از نکات مهم او اینست که او فاعل  مختار پنداشتن  انسان و آزاد و مطلق دانستن اراده او را جهل میداند ومی گوید انسان دارای اراده های جزءی است به معنای قصدهایی که شخص در موارد جزوی میکند.او همه اراده ها را منتهی به مشیت الهی میداند و میگوید اختیاری برای کسی نیست و اینکه مردم اراده را آزاد و خود را فاعل مختار میدانند از آن است که از علل قصدهای خود آگاهی ندارند.
تقسیم بندی اعمال انسان:
اسپینوزا اعمال انسان را مظهر معلومات او میداند و میگوید اعمال انسان بر دو نوعنــــــــــد:
اعمالی که فقط به اقتضای طبع اوست و امر دیگری بر آن مدخلیت نداردو این اعمــــــال علت تامه اوست و این امور که تنها از نفس انسان صادر میشود را فعل مینامد.
2. اعمالی که علاوه بر اقتضای طبع تاثیر دیگر از خارج نیز در وقـــوع آن دخالت دارد و آن  را انفعال مینامد. در این اعمـــال نفس علت تامه نیست و تابع امور خارجــــی اســــت و  در اختیار او  نیســـت.  مثــــــــلا اکر کسی به کس دیگـــر خیر برســـاند فقــط جهت خیر رساندن ،فعل صورت گرفته ولی اگر به کسی خیر برساند از آن جهت که خرسندی و رضایت دریافت نماید انفعـــــــال صورت گرفته استو هرجه نفسیات انسان بیشتر باشــد آزادی  و اختیارش کمتر است.        
تعریف کمال:کمال در این است که  مطلقا از اندوه و هر چه از آن ناشی می شود دوری بجویند. اسپینوزا صفاتی مانند ترحم، پشیمانـــــی، عداوت، فروتنی و شرم وحیا را وقتی که نفس الامر آن را در نظر بگیریــم  مطلقا اموری بد میداند حال اینکه این امور در مواردی خاص خوب جلوه میکند مثلا عداوت  به مومنان بد ولی بر کافران پسندیــــده است ولی در کل انسان را از وصول به کمال دور میکند.
او میگوید اگر انسان از راه وصــول به کمال دور نمی شد و  گرفتار انفعالات نمی گردید ببدی برنمی خورد خاصه اینکه بدی امـــــری است عدمی و جنبه ی منفی دارد و جون بدی ادراک نشود ، خوبـی هم که ضد آن است ادراک نخواهـد شد پس باز می رسیم به اینکه نیکی و بدی امر اعتباری هستند و حقیقت ندارند.
کسانی که به امید رسدن به بهشت یا ترس از دوزخ  ریاضت تحمل مینمایند ، این ریاضت آنها چون با تحمل درد و رنج همـــراه است پس ممکن نیست نیکو باشد.                                                                                         
نتیجه گیری:
 وارد شدن اسپینوزا به فلسفه همانا برای یافتن راه سعادت بود وگفتیـــــــم که او در سلوک در جستجوی حقیقت، سرانجام کوشش در رسیدن به مرتبه کمال را قابل دلبستگی و مجب خوشـــی     بی شایبه دانست. نتیجه  تحقیقاتش با دلیل و برهان این شد که اصل در عالم فعالیت است و همـه موجودات همواره در کوششند برای اینکه وجود خود را باقی بدارند و انسان هم از این قاعـــــده مستثنی نیست و این امری فطری و حق است.پس هر چه قوه انسان را بر فعالیت افزون کنـد  که مطلوب یعنی بقای وجود خویش را دریابد  مایه ی نزدیک شدن به کمـال و موجب شادی است و طبع انسان خواهان آنست پس نیکوست و بلعکس آن همان بدی است پس ملاک خوبــی و بدی سود و زیان شخصی است.
 اسپینوزا معتقد است که مردم تکلیفی جز خود پرستی  ندارند به شرط آنکه خودپرستی ایشــان   عین نوع پرستی و خداپرستی باشد.
 او فضیلت را عمل کردن به مقتضای طبع و پافشاری در ابقای وجود خویش میدانـد و چون اندوه  منافی این منظور و شادی مساعد آنســـت، باید همیشه شادمان بود، از تمتعات بهــره جست ، در حد اعتـــدال باید خورد ونوشید و... ولی بدون افراط و تا حد معمول که از تواناییهای وجود انسان نکاهد بلکه بیفزاید.

    حرف آخــــر: 
عقل و دانش مایه ی آزادی است و انســــــان را به کمال و سعادت می رساند. هر چه معرفت انسان به نفس خـود و عوارض و حالات خود بیشتر باشد و به علم تمام نزدیکتر باشد عشقش به ذات حق بیشتـر خواهد بود.
نجات وسعادت و آزادی و شرف انسان همان عشق به ذات حق است و این عشق جاوید و باقی است بـر خلاف هواهای نفسانی که بسته به تن است و به فنای او فانی می شود. 


 با تشکر از  سمانه مسعودی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد